غرقاب

خسرو عباسی خودلان
amozesh@sadidr.com

. . . . عاشق بومرنگ بودیم ، می انداختیمش می چرخید و هوا را می شکافت و تا نزدیک غرقاب می رفت و زوزه کشان از پشت سر یا از جایی که انتظارش را نداشتیم پیدایش می شد ، بومرنگ را مادام به ما داده بود من که عاشق مادام شدم حسینا هم عاشق مادام شد . می گفت بومرنگ مال تو . بردار، سگ خورد. فقط من عاشق مادام باشم. گفتم اول من عاشق مادام شدم و غوص رفتم . . . . من و عبدی با هم غوص رفتیم توی تنوره جن جایی که بومرنگ افتاد ، هر چی غوص رفتیم پیدایش نکردیم، عبدی خیلی می ترسید می گفتند بابای عبدی توی یکی از تنوره ها گرفتار شده و تنوره کشیده بودش تو ، تنوره ها مثل تنور خانه بود با رگه های ساروجی خاک سرخ و کبود روی هم که آب میچرخید و گرداب می شد و فرو میرفت تویشان. عبدی گفت اگر بابا بزرگش بفهمد رفته ایم غرقاب پوست از کله اش می کند ، بابا بزرگ من و عبدی با هم غوص می رفتند، ما هم غوص رفتیم تا صندوقچه را بالاخره پیدا کردیم زیر چند لایه گل و جلبک اولش نفهمیدیم چی هست از بس مرجان و خزه و گل رویش نشسته بود و مثل لایه سختی صندوقچه را پوشانده بود بعد که فهمیدیم . دوباره غوص رفتیم. رفته بودیم بومرنگ را پیدا کنیم ، با حسینا آمده بودیم ریگ جنی جایی که حاج صدیف و شیخ مکتوم ریگ هایشان را از آنجا می جستند تا به فصل کاشت توی دل صدف ها بریزند ، غیر از یکی دو تا پیر مرد کسی غوص نمی رفت همه جوانتر ها مثل بابا رفته بودند توی شرکت نفت ولی حالا شیخ مکتوم که نمی تواند غوص برود نشسته یک گوشه خانه و بوریا بافی می کند وقتی می روم دنبال عبدی صدای پایم را از دورکه می شنود داد می زند عبدالحسین دوباره نری تنور جنی . حاج صدیف هم که غوص می رود همیشه دست خالی بر می گردد می گوید نفت به آبها نشت کرده و صدف ها را عقیم کرده با حسینا تمام ریگ جنی و تنوره را غوص رفتیم ولی پیدایش نکردیم حتما حسینا توی فکر این چیز ها بوده که صدای بومرنگ را شنیده و دست که بلند کرده به گرفتنش خمپاره سرگردانی از جایی که نمی دانسته کجا آمده و به جای بومرنگ که از جنس عاج فیل هم بود ترکش ها تمام تنش را سوراخ کرده . . . بومرنگ هم از کنج ترک برداشته بود ، آخرین باری که انداختیمش و هیچ وقت برنگشت نزدیک غرقاب بود و بومرنگ افتاد توی آب و ما جرات نکردیم برویم پی اش ، بومرنگ را مادام به ما داده بود قبل از اینکه با شلمن غیبش بزند . شرکت نفت اعتصاب شده بود و آنها به کمک سلیمه وسایلشان را جمع کرده بودند ولی چند نفر شلمن را تنها پشت فرمان کادیلاکش که صدفی رنگ بود و توی اروند کنار لنگه نداشت دیده بودند توی کوچه باغ ها که با سرعت برگ های خشک نارنج را زیرگرفته و رفته و از آن روز به بعد هیچکس آنها را ندیده بود . فقط آخرین باری که سلیمه رفته بود به کمک مادام، مادام گفته بود شلمان دوباره اینجایش- دلش را نشان داده بود- سیاه شده و کثیف شده . می شنیدیم نصف شب مست کنار اسکله و بیشتر وقت ها توی کوچه باغ های نارنج کنار جوی آبی پیدایش می کنند ، دیده بودیم مستر شلمن که سیگار هم نمی کشید توی پیاله فروشی عبدل مشروب می خورد و رگه های سرخ متورمی افتاده توی سفیدی چشم هایش مثل حاج صدیف که شوری آب دریا سفیدی چشم هایش را برشته کرده و رگه های سرخی مثل ترک دویده توی آنها و مجبور شده بنشیند توی خنکای پیش خانه و بوریا بافی بکند تا من دوباره غوص بروم . . . با عبدی وقتی دنبالش می گشتیم جنگ تمام شده بود و من و حاج صدیف سلیمه را که از غصه حسینا و بابا آنقدر مویه کرد که نحیف شد و مرد، توی اهواز دفن کردیم و با پول جنگ زدگی و حقوق بابا از شرکت نفت بر گشتیم غرقاب . . . بابا که از روی داربست های پالایشگاه پرت شد پائین و مرد سلیمه بیشتر می رفت خانه مادام و شوهرش که مهندس اکتشاف نفت بود. یک روز که بابا گفت سلیمه از امروز برو به کمک زن مهندس شرکت . ما هم همراهش رفتیم به خانه آن مهندس آمریکایی که گفته بود و دیدیم زنش همان مادام خودمان است که قبلا همراه شوهرش توی بازار دیده بودیمش وقتی تابستان ها مدرسه نمی رفتیم و همیشه توی بازار ولو بودیم و بساط می کردیم و صدف می فروختیم صدف هایی که خودمان می جستیم یا حاج صدیف هر وقت سر کیف بود و کیسه اش پر می شد از مروارید و صدف های عجیب و غریبی را که فقط کف دریا می شد پیدا کرد و موج ها هیچ وقت با خودشان به ساحل نمی آوردند را برای ما جمع می کرد و با نیش چاقو می شکافتشان و می داد به ما که خشکشان میکردیم توی آفتاب و تمیزشان می کردیم و مادام دوسه تا از همان صدف ها را از ما خرید و چند بار دیگر هم آمد و فصل بلال که شد ما مثل همیشه گونی هایمان را بردیم و پرش کردیم از بلال یا فصل نارنج که می شد می رفتیم توی باغ هایی که رمپ ها و خانه های شرکت نفت را محاصره کرده بود و خانه به خانه می گشتیم و نارنج می فروختیم به آنهایی که عصر ها که با بچه ها و آنها که بچه نداشتند با توله سگ هایشان بیرون می آمدند برای گشت و گذار نزدیک اسکله اروند کنار ، بلال می پختیم شریکی و می فروختیم به خودشان به مادام ویرجینیا و شوهرش مستر شلمن که از وقتی کادیلاک صدفی رنگ را خریده بود کمتر می آمدند بازار و بیشتر می رفتند آبادان یا خرمشهر . . .
دوباره غوص رفتم، از آن روز که همراه سلیمه رفتیم به خانه آن مهندس آمریکایی که بابا گفته بود و مادام ما را شناخت و صدف هایی را که از ما خریده بود نشان سلیمه داد ، من و حسینا توی ساحل دنبال صدف می گشتیم برای مادام و هرکس بزرگترین صدفی را که پیدا کرده بود توی مشتش پنهان می کرد و می بردیم پیش سلیمه و آنجا مشتمان را بازمی کردیم و صدف هر کس بزرگتر بود جایزه می داد و صبح که خواب آلود می رفتیم لب تنور و مثل گربه کز می کردیم و از خامی بوی شیر جوشیده دلمان مالش می رفت و گرما و نور آتش تنور صورت مان را می سوزاند و موهای سلیمه را وز می کرد سلیمه با همان صدف شروع می کرد به تراشیدن ته شیر چرب چسبیده به کف دیگ سیاه شده و صدف باید آنقدر بزرگ می بود که توی دست خودمان که هیچ توی دست او هم جا بشود و اندازه یک پنجه دست هم زیاد بیاید تا بشود ته دیگ را با آن خراشید و لتر چرب شیر گاومیش و چند لایه چربی روی هم نشسته، سهم کسی بود که بزرگترین صدف را پیدا کرده بود و مادام هم جایزه می داد بوسه اول به کسی که پیچیده ترین صدف دنیا را پیدا کرده بود و این بود که برای مادام هم صدف می جستیم صدف هایی که حاج صدیف می گفت عقیم شده اند را دور که می انداخت می بردیم برای مادام . خرید های خانه اش را هم ما انجام می دادیم و لانه زنبور ها را هم که با چوب از نوک شاخه های نارنج می انداختیم می بردیمش برای مادام هر روز هم یکی می رفت یک روز من و یک روز حسینا و مادام می گفت تو حسینی یا حسنو و بیشتر وقت ها اشتباه می کرد می گفت نشانه یعنی بگذاریم که بتواند بشناسدمان . . . . من و عبدی هم وقتی جسد را توی گونی طناب پیچ شده پیدا کردیم نشناختیمش و غوص کردیم هر بار غوص آنقدر فرصت بود که قسمتی از لایه گل و لای نشسته کف اروند را بکاویم و بعد لایه های مرجانی سخت که روی صندوقچه را گرفته بود را برداریم و تازه بشناسیمش که صندوقچه ای بود که مادام صدف ها و خرت و پرت های خصوصی اش را تویش نگه می داشت . بعد که نرم نرم انگشت هایمان را بین دولایه صندوق لغزاندیم و و لولا های زنگ زده اش را شکستیم و به زحمت صندوقچه را باز کردیم یک مشت استخوان پیدا کردیم توی یک گونی پوسیده که طناب پیچیده بودند دورش که هیچ لباسی تنش نبود و دست بندش هم نبود ولی حلقه اش هنوز دور انگشت عشقش بود و موهایش کمی بلندتر ازموهای مادام بود عبدی گفت : شلمن رفته و مادام را توی صندوقچه قفل شده اش لا به لای صدف ها و عکس های پوسیده رنگ و رو رفته قدیمی تنها گذاشته . . . عکس ها و تکه های استخوان را توی آفتاب خشک کردیم و بردیم دفنش کردیم نزدیک ریگ جنی جایی که اولین بار که حاج صدیف من و حسینا را همراه خودش برد برای صید غوص رفت و صدف بزرگی را بالا آورد و گیره را از بینی اش برداشت و با نوک نیشتر صدف را شکافت و ریگ سیاهی انداخت توی دهن صدف و بست و انداختش توی آب گفت آلان وقتی ریگ رو احساس می کنه شروع می کنه به ریختن زهر تنش برای ازبین بردن این مزاحم و به مرور دور ریگ رو لعاب اون زهر می گیره و سفت میشه و مروارید عمل می آد. مادام می گفت جدایی صدف ها از همین جا شروع میشه و ما دوباره که برگشتیم به خانه وقتی که جنگ تمام شد همه چیز ویران شده بود و هر جای خاک غرقاب را که پس می زدی جنازه ای توی خاک پیدا می شد با عبدی شروع کردیم به غوص رفتن . . .
اهواز که بودیم حسینا گفت تو برو جنگ گفتم من از حاج صدیف و سلیمه مواظبت میکنم با پول حقوق بابا تو برو، حسینا رفت و دیگر برنگشت. . . حاج صدیف بی تابی می کرد . سلیمه می گفت قبر مادر بزرگت بهانه است حاجی گرفتار اهل هوا شده و به من هم که حالا غوص می کنم می گفت جنی شدی از بس رفتی تنور جنی و غرقاب و غوص رفتی می گفتم من پی بومرنگ می گردم پی مادام پی بابا پی حسینا می خواهم بفهمم حاج صدیف وقتی تنها غوص می رفته به چی فکر می کرده قبل از اینکه آب دریا چشم هایش را ناسور کند و مجبورش کند توی سایه پیش خانه که با گل سفید کاری شده یا توی خنکای آب انبار مخروبه خانه بنشیند و وقتی بوی روغن و سر شیر گاو میش و شیره خرما و خمیر ترش آمیخته به زرده تخم مرغ پیچید توی سرش یکبار صدایم کند حسینا و یکبار حسنو و وقتی جوابش را ندهم دوباره گرم بوریا بافی بشود ، بوریاهایی که مادام خیلی دوست داشت و می گفت اگر مرد دوست دارد بپیچندش لای یکی از همین ها و تابوتش را هم پر کنند از همین صدف های عجیب و غریبی که جمع کرده بود از زمانی که توی عکس ها دختر بچه ای بود و شلمن یک طرفش بود و دوستش طرف دیگرش ایستاده بود و زل زده بود به دوربین و عکس به عکس بزرگ شده بود و شملن و دوستش رفته بودند جنگ و شلمن تنها برگشته بود و گفته بود دوستش توی جنگ کشته شده و مادام با شلمن ازدواج کرده بود و شلمن ماموریت گرفته بود و مادام صدف هایی که شلمن و دوستش برایش جسته بودند را از خانه پدری اش تا اینجا آورده بود و آمده بودند به ایران و همین جا ماندگار شده بودند . من و عبدی هم دفنش که کردیم قبرش را پر کردیم از همان صدف ها و با هم رفتیم کنار اروند . گل موج ها می آمدند و مثل گربه بزخو انگشت های پاهایمان را بو می کردند و دوباره پس می رفتند و ساحل را پر می کردند از گوش ماهی و صدف هایی که باد زار مویه می کرد و می پیچید توی آنها . . . .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34202< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي